خاطرات
بسی گفتیم وگفتند از شهیدان ...........شهیدان را شهیدان میشناسند
توکل به خدا خدا بزرگه !
سه تاگلوله را گذاشتم تو کوله . کولش رو پر کرد و چند تا هم گرفت دستش ؛ در فانسقه اش هم نارنجک قطار بود .
گفتم محسن این همه نارنجک برا چیه ؟
گفت : خب برا دشمنه ! باید در همین ساعات اولیه کار دشمن رو یکسره کنیم .
گفتم حالا چطور از این ارتفاع میخوای بکشی بالا ؟
گفت : توکل به خدا خدا بزرگه !
خستگی ناپذیر
صبح شده بود . ما در محاصره بودیم آتش دشمن سنگین شده بود اما او راست می ایستاد وآر پی جی میزد ومثل شیر میجنگید وبه بچه ها روحیه می داد
به نقل از سردار آبنوش