خاطره
یک روز با چندتا از دوستاش اومد خونه گفت مادر بیا بریم می خوام بهت تیر اندازی یاد بدم ؛ گفتم آخه من تیر اندازی برا چیمه گفت اگه لازم بشه تو هم باید اسلحه دست بگیری و بجنگی .
مادر شهید
مجروح شده بود بهش گفتم : فعلا جبهه نرو تا حالت کاملا خوب بشه .
مثل همیشه لبخندی زد وگفت : باید بریم ادای دین کنیم به اسلام و قرآن .
این بار یه جور دیگه بود گفت: میرم دیگه بر نمیگردم ...شاید شهید شدم.
بعد رفت ودیگه بر نگشت .
مادر شهید
یک روز اومد خونه بدون اینکه به حاج آقا حرفی بزنه ماشین و برداش برد .
چند روز بعد فهمیدم به علت کمبود امکانت در خرمشهر و آبادان ماشین و اومده برده برای جابجایی مهمات .
بعد ازچند وقت دیدم اومد خونه و ماشین همراهش نبود ؛ حاج آقا گفت: ماشین کجاست . سرش رو انداخت پایین و گفت : پارکش کرده بودم توی آشیانه تانک ؛ راننده تانک هم بی خبر از همه جا اومد و رفت رو ماشین و اُنو له کرد .
حاج آقا نگاهی بهش کرد وگفت فدای سر امام(ره) وتو .
تا این حرف روشنید خیالش راحت شد لبخندی زد و رفت صورت بابا رو بوسید .
برادر شهید